اردیبهشت ماه كه می شد، فصل آغاز امتحانات نیمه ی دوم بود. اقاقی ها توی حیاط مدرسه ی هفتادساله ی مان عطر مست كننده ای را می پراكندند. زنگهای تفریح، ما دخترها یكی یكی یا چند تا چندتا، می ایستادیم زیر سایه ی درختهای اقاقی. گلهای كوچك اقاقی را با دستهای كودكانه و خشكی زده ات میكندی و آرام آرام ، گلبرگهای گل اقاقی را از آن جدا می كردی و به سبزینه ی نحیفی می رسیدی شبیه بسم. می گذاشتیش كف دست عرق كرده ات و  بهم می گفتی؛" بخونش". میگفتم چی رو؟ می گفتی:"بخونش دیگه.آها.ایناهاش".

می گفتم: " نمی تونم بخونم.".

تو زیر بار نمی رفتی. اخمهایت را در هم می كردی و می گفتی:" با دقت نیگاكن! ایناهاش. .شبیه چیه؟ها؟"

گفتم:"سم".

 گفتی:"ای بی سواد! سم نه.بسم!.ایناهاش: نقطه ی ب به ته میمش وصله"!

 گفتم: "بسم.بسم اللهو میگی؟"

 گفتی:" بسم ربك الذی خلق".

 گفتم:"خلق الانسان من علق.اقراء و ربك الاكرم .الذی علم
بالقلم . ".

 گفتی:" خب.حالا كه چی بابا؟ می دونم كه تو بهتر بلدی!"

 گفتم:"بی خیال.خب حالا مگه اینو چیكارش میكنن؟".

 گفتی:" مامانم میگه وقتی اونا كوچیك بودن قبل امتحانی یكی ازین بسمارو میذاشتن زیر زبونشون بیس می گرفتن.به خدا راس میگم".

 گفتم:" پس ینی اگه مام یكی ازین بسمای اقاقی رو بزاریم زیر زبونمون بیس میگیریم؟!"

 گفتی:" آره ولی من كه دیروز گذاشتم، بیس نشدم ریاضیمو."

 گفتم:"خب حتما درست نذاشتیش زیر زبونت.مثلا شاید برعكس گذاشتی!"

گفتی:"شاید.ولی امروز امتحان دیكته داریم. می خوام دوتاشو بذارم شاید بیس شدم!"

گفتم:"نه بابا اونوخ می شی چهل نمرتو.بیس نمیشی كه".

زدی زیر خنده و بسم را از كف دست عرق كرده ات برداشتی و گفتی بیا مال تو.بزار زیر زبونت. گفتم :" ولی من امتحان ندارم الان.خانوممون زنگ دومو نمیادخانوم ناظم جاش میاد."

گفتی:"حالا بذارنگهش دار تا ساعت بعدی كه خانومتون میاد"

گفتم:" باشه". و بسم را در زیر زبانم گذاشتم.

تمام مدت،با بسم زیر زبانم بازی می كردم. دهانم پر از بزاق شده بود و موقع حرف زدن مجبور بودم مدام  آب دهانم را طوری قورت بدهم كه بسم تو از زیر زبانم بیرون نیامده باشد.

نگاهم به بیرون كلاس بود و جایی كه تو، آنطرف حیاط، توی كلاستان پشت میز چوبی و چركی نشسته بودی و دهانت را باز كرده بودی و با نوك مدادت، دوتا بسم را نشانم می دادی كه من ، هیچ چیزی نمی دیدم.بینمان انگارفرسنگها فاصله بود.

 من هم اشاره به دهانم كردم و بینی ام را جمع كردم و زیر زیركی خندیدم كه خانم ناظم نفهمیده باشد. خانم ناظم ، صدایش را بالا برد و خط كش چوبی ضخیم و رنگ پریده اش را روی میز فی و كهنه ی روبرویش زد و گفت: كجایی دختر؟ سرت تو دفترت باشه!

صورتم را به سمت دفترم چرخاندم و چشمهایم را به سمت تو. خانمتان برگه های سفید را بینتان پخش میكرد وتو هم نگاهم می كردی و دست تكان  می دادی و شكلك درمی  آوردی كه صدایی مهیب چرت خانم ناظم مارا پاره كرد و فریاد زد:" یا زهرا."

 یك دفعه همه چیز به چشمم تارو سیاه شد.

به هوش كه آمدم، فقط دود می دیدم و خاك و خاكستر و صدای جیغ می شنیدم و فریاد و ضجه. آنطرف حیاط را كه نگاه كرده بودم، دیگر تو نبودی. صدای آژیرهای خطر تازه حالا بلند شده بود.وقتی كه یك بمب، درست خورده بود روی كلاسی كه  دیكته اش را هنوز تمام نكرده بودی.

"بسم" ات را با اشكهایم، ناخواسته قورت دادم.

( راشین گوهرشاهی-یازدهم اردیبهشت1390 – به یاد بچه های آنروز ها)

داستان 41

داستان كوتاه 40: خدایان زمینی

داستان كوتاه 38: مرگی شبیه خودم.

داستانك 39:یك گناهكار كوچك

داستان كوتاه 37: خوشبختی داشتن یك جفت كفش پاره!

مثل یك ماهی

داستان كوتاه 33- یك عمر مسافرت مجانی به دور دنیا

كه ,بسم ,ی ,تو , گفتم ,گفتم ,بسم را ,زیر زبانم ,خانم ناظم ,كردی و ,دست عرق

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

golbargtci کوتلاس عسل نازچت|چت|چت روم|چت روم فارسی شاپ اصل EMOZIONANTE فروش ارزان جزوات کنکوری ، دانشگاهی ، آزمون های آزمایشی فعالیت های یک دختر کلاس هشتمی دانلود رایگان مجموعه جدیدترین ها zobika